ترس
سلام
همين اول بدون اينكه اينجا امامزاده درست كنم ويا واستون ضجه بزنم ميخوام كه اگه خواستين واسه بابام دعا كنيد! آخه حالش اصلاَ خوب نيست!
خب حالا منتظرين كه ببينين تو اين سالنامه! چي ميخوام بنويسم ؟ اول يه سوال!
تعريفتون از "ترس" چيه؟ ويا اصلاَ موافق "ترس " هستيد يا نه؟
بهتره اينجوري هم بپرسم كه تا حالا چند بار ترس باعث نجاتتون شده ويا از اون طرف، چند بار تو دردسرتون انداخته؟
البته اين وسط يه بحثي هم مطرح ميشه كه اصلاَ تعريفمون از نجات يافتن و تو دردسر افتادن چيه؟
آخه ترس خيلي وقتها خوبه! مثل ترس از خدا و يا حيا كردن و ....
حالا يه سوال ديگه! وقتي ما از ترس اتفاق بزرگتري، از يه كاري اجتناب كنيم ، آيا اينم ترسه؟
ميدونم قضيه يكم گنگه واستون ولي بيشتر از اين نميتونم توضيح بدم!
ولي فكر كنم فهميدين موضوع از چه قراره؟! آره! يه ترس لحظه اي( كه هنوز واقعاَ نميدونم از چي ترسيدم) منو تو يه وضعيتي قرار داده كه از خودم تنفر شديدي پيدا كردم ! اونقدر از دست خودم عصبانيم كه ميخوام خودمو به قصد كشت بزنم ! اونقدر کلافه وسردرگم شدم كه از دست خودم فراريم ! اونقدر.....
اون لحظه تا همين حالا ميليونها بار اومده جلو چشمام ولي تو هيچ كدوم اون كاري كه تو واقعيت انجامش دادم، نكردم! تا حالا ميليونها بار به خودم نهیب زدم كه " چرا جلو نرفتم " !
آخ كه چقدر الان نيازمند يه ماشين زمان هستم!!!!!!!
تو توضيح وضعيت الانم ميشه گفت كه مزخرفترين حس نسبت به خودم رو دارم ، از اون طرف هم خبري نيست فقط دلخوشيم به وقتهاييه كه تو نزديكترين شعاع نسبت بهش هستم و يا وقتهاييكه سر قرارمون هستيم و كلاَ فقط اميدم به خداست
همين اول بدون اينكه اينجا امامزاده درست كنم ويا واستون ضجه بزنم ميخوام كه اگه خواستين واسه بابام دعا كنيد! آخه حالش اصلاَ خوب نيست!
خب حالا منتظرين كه ببينين تو اين سالنامه! چي ميخوام بنويسم ؟ اول يه سوال!
تعريفتون از "ترس" چيه؟ ويا اصلاَ موافق "ترس " هستيد يا نه؟
بهتره اينجوري هم بپرسم كه تا حالا چند بار ترس باعث نجاتتون شده ويا از اون طرف، چند بار تو دردسرتون انداخته؟
البته اين وسط يه بحثي هم مطرح ميشه كه اصلاَ تعريفمون از نجات يافتن و تو دردسر افتادن چيه؟
آخه ترس خيلي وقتها خوبه! مثل ترس از خدا و يا حيا كردن و ....
حالا يه سوال ديگه! وقتي ما از ترس اتفاق بزرگتري، از يه كاري اجتناب كنيم ، آيا اينم ترسه؟
ميدونم قضيه يكم گنگه واستون ولي بيشتر از اين نميتونم توضيح بدم!
ولي فكر كنم فهميدين موضوع از چه قراره؟! آره! يه ترس لحظه اي( كه هنوز واقعاَ نميدونم از چي ترسيدم) منو تو يه وضعيتي قرار داده كه از خودم تنفر شديدي پيدا كردم ! اونقدر از دست خودم عصبانيم كه ميخوام خودمو به قصد كشت بزنم ! اونقدر کلافه وسردرگم شدم كه از دست خودم فراريم ! اونقدر.....
اون لحظه تا همين حالا ميليونها بار اومده جلو چشمام ولي تو هيچ كدوم اون كاري كه تو واقعيت انجامش دادم، نكردم! تا حالا ميليونها بار به خودم نهیب زدم كه " چرا جلو نرفتم " !
آخ كه چقدر الان نيازمند يه ماشين زمان هستم!!!!!!!
تو توضيح وضعيت الانم ميشه گفت كه مزخرفترين حس نسبت به خودم رو دارم ، از اون طرف هم خبري نيست فقط دلخوشيم به وقتهاييه كه تو نزديكترين شعاع نسبت بهش هستم و يا وقتهاييكه سر قرارمون هستيم و كلاَ فقط اميدم به خداست
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 11:31 توسط AMIRINA
|